سرگرمی

داستان هایی خواندنی درباره توکل به خدا + حکایات آموزنده و زیبا

  • داستان های خواندنی درباره توکل به خدا + حکایات آموزنده و زیبا

    داستان های خواندنی درباره توکل به خدا

    داستان هایی خواندنی درباره توکل به خدا + حکایات آموزنده و زیبا . در ادامه این

    قسمت حکایاتی جذاب و خواندنی با موضوع توکل کردن به خدا در زندگی را ،

    برای شما عزیزان قرار داده ایم که امیدواریم لذت ببرید.

    با نیمکت خبر همراه باشید.

    داستان هایی خواندنی درباره توکل به خدا + حکایات آموزنده و زیبا
    داستان هایی خواندنی درباره توکل به خدا + حکایات آموزنده و زیبا

    حکایت های خواندنی درباره توکل به خدا

    هیچ زمانی توکل تان را نسبت به خدا از دست ندهید،

    جایی که انتظارش را ندارید دستتان را می گیرد …،

    هر وقت تصمیم به کاری گرفتی بر خدا توکل کن ،

    که خدا آنان که بر او اعتماد کند را دوست دارد.

    در ادامه چند حکایت درباره ی توکل به خدا آورده ایم حتما بخوانید.

    تاجر متوکل

    در زمان پیامبر اسلام (ص) مردی همیشه به خدا توکل می کرد،

    و برای نجات از شام به مدینه می‌آمد. روزی در راه دزد شامی،

    سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشیر برای کشتن او کشید.

    تاجر گفت: ای سارق اگر مال من را می خواهی، مالم را بگیر و از قتل من بگذر.

    سارق گفت: باید تو را بکشم، اگر ترا نکشم مرا ،

    به حکومت معرفی می‌کنی. تاجر گفت: پس به من مهلت بده ،

    تا دو رکعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.

    مشغول نماز شد و دست به دعا بلند کرد و گفت: بار خدایا،

    از پیامبر (ص) تو شنیدم هر کس توکل کند و ذکر نام تو گوید،

    در امان باشد، من در این صحرا کسی را ندارم و به کرم تو امیدوارم.

    چون این کلمات بر زبان آورد و به دریای صفت توکل خویش را انداخت،

    دید سواری بر اسب سفیدی آشکار شد، و سارق با او درگیر شد.

    آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد و گفت:

    ای توکل کننده، دشمن خدا را کشتم و خدا تو را از دست او رها کرد.

    تاجر گفت: تو کیستی که در این صحرا به داد من غریب رسیدی؟

    گفت: من توکل توام که خدا مرا به صورت ملکی در آورده ،

    و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد: که صاحب خود را ،

    در زمین دریاب و دشمن او را هلاک کن. الان آمدم و دشمن تو را ،

    هلاک کردم، و ناپدید شد. تاجر به سجده افتاد و خدای را ،

    شکر کرد و به فرمایش پیامبر (ص) در باب توکل اعتقاد بیشتری پیدا کرد.

    پس تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر (ص) رسید ،

    و آن واقعه را بازگو کرد، و حضرت تصدیق فرمود آری توکل را ،

    به اوج سعادت می‌رساند و درجه متوکل،

    درجه انبیاء و اولیاء و صلحاء و شهداء است.

    توکل یک پسر بچه

    اهالی روستایی به علت بی‌آبی تصمیم گرفتند برای نزول باران،

    نماز استسقاء بخوانند. نزد روحانی روستا رفتند و از او خواستند،

    تا وقتی را برای نماز باران معلوم کند. روحانی به آن‌ها گفت:

    روزی با پای برهنه همه بیرون از آبادی حاضر شوید،

    تا نماز باران بخوانیم. روزی که همه اهالی برای دعا،

    و نماز در محل معلوم جمع شدند، روحانی به جمعیت نگاهی کرد ،

    و توجه او به یک پسر بچه جلب شد که با چتر آمده بود.

    روحانی جمعیت را رها کرده و به طرف خانه برگشت.

    مردم متعجب دور او حلقه زدند که پس چرا نماز باران نمی خوانی؟

    او به مردم گفت: چون در بین شما تنها این پسر بچه،

    اعتقاد واقعی به خدا دارد و با توکل به او، به اینجا آمده،

    و اشاره‌ای به پسر بچه‌ای که با چتر آمده بود، کرد.«۳»

    توکل

    در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم،

    به بغل گرفته بودند. مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید،

    که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت:

    چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟

    جواب داد که: من غلام اربابی هستم که چندین گله ،

    و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد ،

    پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

    آن مرد که از عرفای بزرگ ایران بود، می گوید:

    از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند،

    توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم

    که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم…!

    گردآوری: سایت خبری نیمکت

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دکمه بازگشت به بالا