گلچینی از حکایات زیبای مرزبان نامه + داستانک های الهام بخش و پند آموز
گلچینی از حکایات زیبای مرزبان نامه + داستانک های الهام بخش و پند آموز
گلچینی از حکایات زیبای مرزبان نامه
گلچینی از حکایات زیبای مرزبان نامه + داستانک های الهام بخش و پند آموز . در ادامه
این قسمت چند نمونه از حکایت و داستان های بسیار زیبا و خواندنی،
مرزبان نامه را برای شما عزیزان قرار داده ایم.
با نیمکت خبر همراه باشید.
داستان های مرزبان نامه
مرزبان نامه از جمله شاهکارهای بلامنازع ادب فارسی،
و مازندرانی در نثر مصنوع مزین است و میتوان آن را ،
سرآمد همه آنها تا اوایل سده هفتم دانست
مرزباننامه کتابی است که در اصل به زبان مازندرانی،
نوشتهٔ اسپهبد مرزبان بن رستم بن شهریار بن شروین بن رستم ،
بن سرخاب بن قارن می باشد. بعدها سعدالدین وراوینی آن را ،
از زبان طبری به فارسی دری نقل کرد. این اثر یکی از ،
آثار ارزنده زبان فارسی است که در نیمه اول قرن هفتم،
میان سال های ۶۱۷-۶۲۲ هجری قمری از زبان طبری،
باستان به زبان پارسی دری نوشته شد.
در ادامه تعدادی از حکایت های جالب از کتاب مرزبان نامه را برای شما آماده کرده ایم :
حکایت پیاده و سوار:
شنیدم که وقتی مردی جامه فروش رزمهٔ جانه دربست،
و بر دوش نهاد تا بدیهی برد فروختن را سواری اتّفاقاً با او همراه افتاد.
مرد از کشیدنِ پشتواره بستوه آمد و خستگی در او اثر کرد.
بسوار گفت: ای جوانمرد، اگر این پشتوارهٔ من ساعتی در پیش گیری،
چندنک من پارهٔ بیاسایم، از قضیّتِ کرم و فتوّت دور نباشد.
سوار گفت: شک نیست که تخفیف کردن از متحمّلانِ بار کلفت ،
در میزانِ حسنات وزنی تمام دارد و از آن ببهشت باقی توان رسید،
فَاَمَّا مَن ثَقُلَت مَوَازِینُهُ فَهُوَ فِی عِیشَهٍٔ رَاضِیَهٍٔ ؛
امّا این بارگیرِ من دوش را لبِ هر روزه جو نیافتست و تیمارِ بقاعده ندیده،
امروز قوّت آن ندارد که او را بتکلیفِ زیادت شاید رنجانید،
درین میان خرگوشی برخاست، سوار اسب را در پیِ او برانگیخت و بدوانید ،
چون میدانی دو سه برفت، اندیشه کرد که اسبی چنین دارم،
چرا جامهایِ آن مرد نستدم و از گوشهٔ بیرون نرفتم.
والحقّ جامه فروش نیز از همین اندیشه خالی نبود،
که اگر این سوار جامهایِ من برده بودی و دوانیده ،
بگردش کجا رسیدمی ؟ سوار بنزدیکِ او باز آمد و گفت :
هَلا جامها بمن ده تا لحظهٔ بیاسائی ، مرد جامه فروش گفت :
برو که آنچ تو اندیشیدهٔ ، من هم از آن غافل نبودهام.
حکایت پیاده و سوار به زبان ساده
روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزّاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر،
پارچه و لباس های گوناگون میخرید و به ده های اطراف میبرد،
و می فروخت و به شهر برمیگشت. یک روز این بزّازِ دوره گرد،
داشت از یک ده به ده دیگر میرفت، وقتی از آبادی خارج شد،
و به راه بیابانی رسید، مردی اسب سوار را دید که آهسته آهسته میرفت.
مرد بزّاز که بستهی پارچه ها را به دوش داشت،
بسیار خسته شده بود، به سوار گفت: «آقا، حالا که ما هر دو از یک راه میرویم،
اگر این بسته را روی اسب خودت بگیری،
از جوانمردی تو سپاسگزار و دعاگو خواهم».
سوار جواب داد:«حق با تو است که کمک کردن به همنوع،
کار پسندیده ای است و ثواب هم دارد امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب،
کاه و جو نخورده و چون تاب و توان راه رفتن ندارد،
بار گذاشتن روی او بیانصافی است و خدا را خوش نمیآید»
مرد بزّاز گفت: «بله، حق با شماست» و دیگر حرفی نزد.
همین که چند قدم دیگر پیش رفتند، ناگهان از کنار جاده،
خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت و رفت صد قدم دورتر نشست.
اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختن.
خرگوش دوباره شروع کرد به دویدن، او از جلو و اسب سوار از دنبال او رفتند.
مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت،
و با خود گفت:«چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت ،
وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبَرد و دیگر دستم به او نرسد».
اتّفاقاً اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود ،
به همین فکر افتاد و با خود گفت:«اسبی به این خوبی دارم،
که هیچ سواری هم نمیتواند به او برسد، خوب بود،
بستهی بار بزّاز را میگرفتم و میزدم به بیابان و میرفتم».
سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت ،
تا به پارچه فروش رسید و به او گفت:«خیلی معذرت میخواهم،
تو را تنها گذاشتم و رفتم خرگوش بگیرم، نشد.
راستی چون هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، دلم راضی نشد،
تنها بروم و دیدم خدا را خوش نمیآید که تو پیاده و خسته باشی ،
و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم،
حالا بستهی پارچه را بده تا برایت بیاورم. اسب هم،
برای این مقدار بار، نمیمیرد، به منزل میرسد و خستگی از تنش در میرود».
مرد بزّاز گفت:«از لطف شما متشکّرم، راضی به زحمت نیستم.
بعد از پیدا شدن خرگوش و دویدن اسب، من هم فهمیدم ،
که باید بار خودم را خودم به دوش بکشم».
بازنویسی : مهدی آذریزدی
حکایت باغبان نیک اندیش
شنیدم که روزی خسرو بتماشایِ صحرا بیرون رفت،
باغبانی را دید مردی پیر سالخورده، اگرچ شهرستانِ وجودش ،
روی بخرابی نهاده بود و آمد شدِ خبر گیرانِ خبیر از چهار دروازه باز افتاده،
وسیدو آسیا همه در پهلویِ یکدیگر از کار فرو مانده،
لکن شاخِ املش در خزانِ عمر و برگریزانِ عیش شکوفهٔ تازه،
بیرون میآورد و بر لب چشمهٔ حیاتش بعد از رفتنِ آبِ طراوات،
خطّی سبز میدمید در اخریاتِ مراتبِ پیری درختِ انجیر مینشاند.
خسرو گفت: ای پیر ، جنونی که از شعبهٔ شباب در موسمِ صبی خیزد،
در فصلِ مشیب آغاز نهادی ، وقتِ آنست که بیخِ علایق،
ازین منبتِ خبیث برکنی و درخت در خرّم آباد بهشت نشانی،
چه جایِ این هوایِ فاسد و هوسِ باطلست ؟
درختی که تو امروز نشانی، میوهٔ آن کجا توانی خورد ؟ پیر گفت :
دیگران نشاندند ، ما خوردیم ؛ ما بنشانیم دیگران خورند.
بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند
چو بنگری همه برزیگرانِ یکدگریم
خسرو از وفورِ دانش و حضورِ جوابِ او شگفتیِ تمام نمود.
گفت : ای پیر، اگر ترا چندان درین بستانسرایِ کون و فساد بگذارند ،
که ازین درخت میوهٔ بمن تحفه آری ، خراجِ این باغستان ترا دهم.
القصّهٔ اومید بوفا رسید ،
درخت میوه آورد و تحفه بپادشاه برد و وعده بانجاز پیوست.
حکایت باغبان نیک اندیش به زبان ساده
یک روز پادشاهی برای گردش کردن به دشت و صحرا رفت.
باغبان پیر و سال خورده ای را دید که مشغول کاشتن نهال درخت بود.
پادشاه گفت : ای پیرمرد، در زمان پیری و سالخوردگی،
کارهای دورهی جوانی را انجام میدهی. زمان آن رسیده،
که علاقه و اشتیاق به کارهای مادّی را رها کنی و کارهای خوب،
و شایسته ای را انجام دهی تا به بهشت بروی.
تو در این سن و سال نباید به فکر طمع و آرزوهای مادّی باشی.
تو تا بزرگ شدن درخت و محصول دادن آن، زنده نمیمانی،
و نمیتوانی از آن بهرهمند شوی. باغبان پیر و بی کینه گفت:
انسانهای قبل از ما زحمت کشیدند و ما از دست رنج آنها استفاده کردیم،
الآن ما میکاریم تا آیندگان از آنها، بهره ببرند.
گردآوری: سایت خبری نیمکت