سرگرمی

حکایات طنز عبید زاکانی + داستانک های پند آموز و خنده دار

  • حکایات طنز عبید زاکانی + داستانک های پند آموز و خنده دار

    حکایات طنز عبید زاکانی

    حکایات طنز عبید زاکانی + داستانک های پند آموز و خنده دار . در ادامه این قسمت

    گزیده ای از حکایات زیبا و خنده دار عبید زاکانی شاعر قرن هشتم را ،

    برای شما عزیزان قرار میدهیم که امیدواریم لذت ببرید.

    با نیمکت خبر همراه باشید.

    حکایات طنز عبید زاکانی + داستانک های پند آموز و خنده دار
    حکایات طنز عبید زاکانی + داستانک های پند آموز و خنده دار

    عبید زاکانی شاعر و طنزپرداز قرن هشتم است که حکایت های،

    طنزآمیز شاعر در رساله دلگشا زبان تند و گزنده او را،

    در اعتراض به فضای اجتماعی و سیاسی روزگارش به خوبی نمایانده است.

    نهایت خساست :

    بزرگی که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید،

    و امید زندگانی قطع کرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر کرد.

    گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال، زحمت‌های سفر،

    و حضر کشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام،

    هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.

    اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم،

    قلیه حلوا می‌خواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن،

    من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.

    اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم،

    بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رویا خوانند.

    چه بسا که آن را شیطان به شما نشان داده باشد،

    من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم.

    این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.

    شرط آزادی :

    یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود،

    پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم ،

    و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد.

    خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.

    روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم،

    و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب کرد و پیش آورد.

    خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود،

    گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز،

    تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار،

    تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد،

    نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.

    جنازه :

    جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند.

    پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی

    گفت کجایش می برند؟

    طراحی و اجرای دکوراسیون اداری حرفه ای، دنیته

    شلف جا لاکی، محصولی با طراحی خلاقانه از پارس تینا.برای مشاهده کلیک کن

    گفت: به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی.

    نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم.

    گفت: بابا مگر به خانه ما می برندش؟!!

    طلخک و سرمای زمستان :

    سلطان محمود در زمستانی سخت به طلخک گفت که،

    با این جامه ی یک لا در این سرما چه می کنی که من،

    با این همه جامه می لرزم. گفت ای پادشاه تو نیز مانند من،

    کن تا نلرزی. گفت مگر تو چه کرده ای؟ گفت،

    هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام.

    خودکشی شیرین :

    حجی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد،

    خواست که به کاری رود. حجی را گفت: درین کاسه زهر است،

    نخوردی که هلاک شوی. گفت: من با آن چه کار دارم؟

    چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد،

    و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.

    استاد بازآمد، وصله طلبید، حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم.

    حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم،

    که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم.

    آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقی تو دانی.

    زن خوش صورت :

    بازرگانی زنی خوش صورت زهره نام داشت. عزم سفری کرد.

    از بهر او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل به خادم داد،

    که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست دروجود آید،

    یک انگشت نیل بر جامه ی او زند، تا چون باز آیم،

    اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود.

    پس از مدتی خواجه به خادم نوشت که:

    چیزی نکند زهره که ننگی باشد بر جامه ی او زنیل رنگی باشد

    خادم باز نوشت که:

    گر ز آمدن خواجه درنگی باشد چون باز آید زهره پلنگی باشد

    اوصاف بهشت :

    واعظی بالای منبر از اوصاف بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد.

    یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت:ای آقا،

    شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید.

    واعظ که حاضر جواب بود گفت: آنجا را که خودتان می روید و می بینید.

    بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید.

    پیرمرد باهوش:

    سلطان محمود پیرمردی ضعیف را دید، که پشتواره ای خار می کشد.

    بر او رحمش آمد؛ گفت: ای پیرمرد دو ، سه دینار زر می خواهی؟

    یا دراز گوش(خر)؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که ،

    به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟

    پیرمرد گفت: زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم،

    و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم ،

    و به دولت تو(کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم.

    سلطان را خوش آمد و فرمود: چنان کنند.

    گردآوری: سایت خبری نیمکت

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱ رای

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    دکمه بازگشت به بالا