چند داستان زیبا و پند آموز درباره ادب + سه حکایت خواندنی و جالب
چند داستان زیبا و پند آموز درباره ادب + سه حکایت خواندنی و جالب
چند داستان زیبا و پند آموز درباره ادب
چند داستان زیبا و پند آموز درباره ادب + سه حکایت خواندنی و جالب . در این بخش سه
حکایت جذاب و آموزنده با موضوع ادب برای شما عزیزان قرار داده ایم ،
که امیدواریم لذت ببرید. با نیمکت خبر همراه باشید.
چند حکایت درباره ادب
از خواندن حکایت کوتاه و پندآموز به راحتی می توان درس اخلاق گرفت.
مردم با خواندن این حکایت ها گفتار و رفتار روزانه خود را ،
در شخصیتهای حکایت میبینند، با آنها همذاتپنداری کرده،
و درس زندگی می گیرند. در این مطلب چند حکایت،
درباره ادب آورده ایم با ما باشید.
پادشاه و فقیر
مرد فقیری تنها در گوشه ای نشسته بود پادشاهی،
از آنجا می گذشت. مرد فقیر توجهی به او نکرد.
پادشاه ناراحت شد و گفت گروه فقرا مانند حیوان هستند،
و بویی از انسانیت نبرده اند. وزیر نزدیک مرد فقیر آمد،
و گفت ای جوان پادشاه از جلو تو عبور کرد چرا به پادشاه ،
خدمت نکردی و شرط ادب به جا نیاوردی؟ مرد فقیر گفت،
به پادشاه بگو از کسی توقع خدمت داشته باش که ،
به او نعمت داده ای و این را بدان که پادشاهان برای مراقبت ،
از مردم هستند نه مردم برای فرمانبرداری از او.
حکایت لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت:از بی ادبان!
در دوران های قدیم مرد دانشمندی به نام لقمان بود.
او مردی بسیار دانا و خیلی با ادب بود و همه اورا دوست داشتند،
و همه دوست داشتند اخلاق و رفتاری مانند او داشته باشند.
روزی چند نفر نزد او رفتند و از او پرسیدند: شما که مرد با ادبی هستی!
این همه خوبی و ادب را از چه کسی یاد گرفته اید؟
لقمان جواب داد: از بی ادبان
همه متعجب شدند و پرسیدند: چگونه می شود از بی ادبان چیز یاد گرفت.
لقمان پاسخ داد: هر زمان می دیدم فردی کاری زشت،
انجام می دهد و به نظره آن کار اشتباه بود.
از انجام دادن آن کار خودداری می کردم.
حکایت ادب و فایده آن
روزی بازرگان بغدادی از بهلول سوال کرد من چه بخرم تا سود زیاد ببرم؟
بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن ،
و پنبه خرید و انبار کرد اتفاقا بعد از چند ماهی فروخت،
و منفعت زیادی برد. باز روزی بهلول را دید.
این بار گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا سود کنم؟
بهلول این بار گفت پیاز بخر و هندوانه. بازرگان این دفعه رفت،
و همه سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار کرد،
و بعد از مدت کوتاهی همه پیاز و هندوانه های او گندید ،
و از بین رفت و ضرر زیادی کرد.
سریع به پیش بهلول رفت و به او گفت بار اول که از تو مشورت گرفتم،
گفتی آهن بخر و پنبه ، سود زیادی کردم .
اما بار دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ همه سرمایه من از بین رفت.
بهلول در پاسخ آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی،
آقای شیخ بهلول و چون مرا فرد عاقلی صدا کردی ،
من هم از روی عقل به تو مشورت دادم . اما بار دوم مرا ،
با بی ادبی ،بهلول دیوانه صدا زدی ، من نیز از روی دیوانگی ،
به تو مشورت دادم . مرد از گفته خود خجالت کشید و موضوع را فهمید.
گردآوری: سایت خبری نیمکت